جملاتی برگزیده از کتاب در باب حکمت زندگی نوشته آرتور شوپنهاور

جملاتی برگزیده از کتاب در باب حکمت زندگی نوشته آرتور شوپنهاور

اخیراً مطالعه کتاب « در باب حکمت زندگی » را به پایان رساندم. کتابی که در خصوص فلسفه زندگی است و در آن به جنبه‌های مختلف زیست انسان در این دنیا و نحوه تعامل او با دیگر مردمان پرداخته شده است. این کتاب را آرتور شوپنهاور فیلسوف آلمانی که در بین سال‌های ۱۷۸۸ تا ۱۸۶۰ می‌زیسته، نوشته است.

در ادامه جملاتی از کتاب در باب حکمت زندگی را با ترجمه محمد مبشری نقل می‌کنم.

 

افکار ما از عمق وجود ما و تحت تأثیر انگیزه‌ها و خواهش‌های نهاد ما ایجاد می‌شوند. این حیطه همان اراده است که آدمی را به‌طور نامرئی هدایت می‌کند.

 

آنچه سرنوشت انسان‌های فانی را پی می‌افکند، از سه مشخصه اساسی ناشی می‌گردد:

  1. آنچه هستیم: یعنی شخصیت آدمی به معنای تام که از این لفظ سلامت، نیرو، زیبایی، مزاج، خصوصیات اخلاقی، هوش و تحصیلات را می‌فهمیم.
  2. آنچه داریم: یعنی مالکیت و دارایی از هر نوع.
  3. آنچه می‌نماییم: چنان‌که می‌دانیم معنای این لفظ این است که در نظر دیگران چه هستیم، یا به بیان روشن‌تر: دیگران چه تصویری از ما دارند. پس این مشخصه عبارت است از عقیده دیگران درباره ما و به آبرو، مقام و شهرت تقسیم می‌شود.

 

امتیازات واقعی شخصی، چون بزرگی روح یا خوش‌قلبی در مقایسه با امتیازاتی چون مقام، اصل و نسب (حتی اگر اصل و نسب شاهی باشد)، ثروت و از این قبیل، مانند تفاوت میان پادشاه واقعی و هنرپیشه‌ای است که در صحنه نمایش نقش پادشاه را ایفا می‌کند.

 

رویدادی که ذهنی پرمایه را به شدت به خود جلب می‌کند، در ادراک ذهن تیره فردی عادی، چیزی جز صحنه‌ای پوچ از زندگی روزمره نیست.

 

نیمه عینی زندگی و واقعیت، در دست سرنوشت است و از این رو تغییر می‌کند، نیمه ذهنی، خود ما هستیم و علت اینکه نیمه ذهنی به طور عمده تغییرناپذیر است، همین است.

 

مقدار سعادتی که هر کس می‌تواند به دست آورد، در اثر فردیتش پیشاپیش معین شده است، به ویژه، محدودیت‌های ذهنی، توانایی آدمیان را در کسب لذت از آغاز تا پایان عمر مقرر کرده است.

 

اگر این حیطه تنگ باشد، هیچ کوشش بیرونی، هیچ خدمتی که انسان‌های دیگر و سرنوشت در حق کسی می‌کند، ممکن نیست او را از حد متعارف سعادت و خرسندی نیمه‌حیوانی فراتر برد: چنین کسی به لذات حسی، زندگی خانوادگی مأنوس و شاد، معاشرت‌های سطح نازل و وقت‌گذرانی‌های مبتذل نیازمند می‌ماند. حتی دانش و فرهنگ نیز به طور کلی چندان قادر به وسعت دادن به این دایره نیست، اگرچه ممکن است اندکی مؤثر واقع شوند؛ زیرا بالاترین، متنوع‌ترین و مستمرترین لذت‌ها، لذات ذهنی‌اند. اگرچه آدمی در جوانی به این امر واقف نیست، این لذت‌ها به طور عمده به نیروی ذهن وابسته‌اند.

 

عنصر ذهنی، بسیار بیشتر از عنصر عینی برای سعادت و لذت، اهمیت دارد.

 

آدمی هرچه در درون خود بیشتر مایه داشته باشد، از بیرون کمتر طلب می‌کند و دیگران هم کمتر می‌توانند چیزی به او عرضه کنند. از این رو، بالا بودن شعور به دوری از اجتماع منجر می‌گردد.

 

هرکس به همان اندازه که معاشرتی است، از نظر فکری فقیر و به طور کلی عامی است؛ زیرا آدمی در این جهان انتخابی چندان ندارد، جز اینکه میان تنهایی و فرومایگی، یکی را برگزیند.

 

دغدغه فکری مردم عادی فقط این است که وقت بگذرانند، اما دغدغه کسی که استعدادی دارد این است که از آن استفاده کند.

 

دلیل اینکه انسان‌هایی که فکری محدود دارند آن‌قدر گرفتار بی‌حوصلگی هستند این است شعورشان چیزی جز وسیله برانگیختن اراده ایشان نیست.

 

فراغت، شکوفه، یا بهتر بگویم، ثمره زندگی هر انسان است، زیرا تنها فراغت، امکان تملک آدمی را بر نفس خویش به وجود می‌آورد و از این رو کسانی را باید خوشبخت دانست که مالک چیزی واقعی در درون خود هستند، در حالی که بیشتر انسان‌ها از فراغت حاصلی جز این ندارند که با خود به منزله شخصی بی‌فایده مواجه شوند که به شدت بی‌حوصله است و در نتیجه باری است بر دوش خود.

 

همان‌طور که کشوری که نیازی اندک به واردات دارد یا از آن بی‌نیاز است، خوشبخت‌ترین کشورهاست، انسانی که به قدر کافی غنای درونی دارد و برای تفریح به چیزی از بیرون نیاز ندارد یا فقط اندکی نیاز دارد، سعادتمند است، زیرا واردات بهایی گزاف دارند، وابسته می‌کنند، خطراتی به همراه می‌آورند، موجب گرفتاری می‌شوند و جایگزین بدی برای محصولات داخلی‌اند؛ زیرا از دیگران، یا به طور کلی از بیرون از هیچ نظر نمی‌توان انتظار چندانی داشت. آنچه آدمی می‌تواند برای دیگران بکند بسیار محدود است.

 

اگر تعین کسی این باشد که بر همه نوع بشر تأثیر بگذارد، معیاری برای خوشبختی یا بدبختی او جز این وجود ندارد که بتواند در راه پرورش استعدادها و کامل کردن آثارش موفق شود یا شکست خورد. هر چیز جز این برایش بی‌اهمیت است.

 

موهبت‌های بزرگ ذهنی، صاحب آن را از سایر انسان‌ها و اعمال آنان بیگانه می‌کند؛ زیرا هرچه انسان از لحاظ درونی غنی‌تر باشد، دیگران را تهی‌تر می‌یابد و بسیاری از چیزهایی که افراد عادی را ارضا می‌کند برای او سطحی و پوچ است.

 

فقدان نیازهای ذهنی، لذت‌های ذهنی را ناممکن می‌سازد.

 

به علت ضعف خاصی که در سرشت انسان وجود دارد، همه ما بدون استثنا برای نظر دیگران در مورد خود، اهمیت بیش از اندازه قائلیم، حال آنکه اندک تعمقی نشان می‌دهد، که تصویر ما در ذهن آنان در سعادتمند بودن ما تاثیری ندارد.

 

ارزشی که عملاً برای عقیده دیگران قائلیم و دغدغه دائم ما در این خصوص، معمولاً بر هر هدف عاقلانه تقدم دارد، چنان‌که می‌توان آن را نوعی جنون متداول یا حتی فکری دانست. در ارتباط با آنچه می‌کنیم یا نمی‌کنیم نخست به نظر دیگران توجه داریم و اگر نیک بنگریم، نگرانی ما از این بابت موجب نیمی از ناراحتی‌ها و ترس‌هایی شده است که تاکنون داشته‌ایم؛ زیرا نظر دیگران، اساس احساس ما نسبت به خودمان است، احساسی که به علت شکنندگی بیمارگونه‌اش بارها آزرده شده است، و اساس همه خودپسندی‌ها و توقعات و تفاخر و بزرگ جلوه دادن خویشتن است. بدون این نگرانی و این اعتیاد، حتی یک‌دهم تجملاتی که وجود دارد، وجود نمی‌داشت. تفاخر از هر قسم و در هر زمینه که باشد، ناشی از این نگرانی است و غالباً چه بهای گزافی طلب می‌کند!

 

آبرو از حیث عینی، عقیده دیگران در خصوص ارزش ماست و از نظر ذهنی، بیم ما از عقیده دیگران است.

 

ارزشمند دانستن خویش آدمی را به اهانت بی‌اعتنا می‌کند و اگر به علت کمبود اعتماد به نفس نتوانیم بی‌اعتنا باشیم، عقل و فرهنگ، ما را یاری می‌کنند که ظاهر را حفظ کنیم و خشم خود را پنهان داریم.

 

شهرت از کسانی که در پی آن‌اند می‌گریزد و در پی کسانی می‌رود که به آن اعتنایی ندارند: گروه اول به ذائقه هم‌عصران خود تن در می‌دهند، گروه دوم در برابر آن مقاومت می‌کنند.

 

بزرگ‌ترین خطا این است که به جای آنکه بکوشیم در حد امکان فارغ از رنج باشیم، بخواهیم که این مصیبت‌خانه را به عشرتکده تبدیل کنیم و لذت و شادی را هدف قرار دهیم، چنان‌که بسیاری از مردمان چنین می‌کنند.

 

آدمی پس از اینکه از همه توقعات رانده شود و به هستی لخت و عریان بازگردد، به آرامش روح دست می‌یابد که اساس سعادت انسان است، آرامشی که برای لذت بردن از زمان حال و در نتیجه لذت بردن همه عمر لازم است. درست به همین علت باید همواره به خاطر داشته باشیم که امروز فقط یک بار می‌آید و دیگر هرگز تکرار نمی‌شود.

 

هر محدودیتی انسان را سعادتمند می‌کند. هر چه دایره دید، تأثیرگذاری و تماس، تنگ‌تر باشد، سعادتمندتریم و هر چه گسترده‌تر باشد، بیش‌تر احساس رنج می‌کنیم یا دستخوش ترس می‌گردیم، زیرا نگرانی‌ها، آرزوها و هراس‌هایمان در تناسب مستقیم با این دایره گسترش می‌یابد.

 

آسایش و رنج ما در غایت وابسته به این است که فکرمان از چه چیزی آکنده و به چه چیز مشغول است…

… زندگی فعال و معطوف به بیرون، ما را از مطالعه منصرف و ذهنمان را پر می‌کند و آرامش و تمرکز لازم را از ما می‌گیرد و از سوی دیگر، مشغولیت مداوم فکری، قابلیت‌های انسان را برای جنب‌وجوش و هیاهوی زندگی واقعی از میان می‌برد. از این رو مصلحت آن است که در شرایطی که فعالیت عملی نیرومندی لازم است، موقتاً از فعالیت فکری دست بکشیم.

 

از چیزهای اساسی که جوانان باید بیاموزند یکی این است که تنهایی را تحمل کنند، زیرا سرچشمه سعادت و آرامش روح است.

 

معاشرتی بودن و ارزشمندی فکری، کمابیش با یکدیگر نسبت معکوس دارند، به طوری که اگر بگویند «فلان کس بسیار غیرمعاشرتی است» تقریباً به این معناست که انسانی با خصایل بزرگ است.

 

تنهایی برای کسی که از لحاظ فکری بلندمرتبه است مزیتی مضاعف دارد: نخست اینکه با خویشتن است و دوم اینکه با دیگران نیست. ارزش مزیت دوم بی‌اندازه است، زیرا چه بسا اجبار، آزار و حتی خطر در هر معاشرت وجود دارد.

 

وقتی حادثه‌ای ناگوار اتفاق افتاد و دیگر برگشت‌ناپذیر بود، جایز نیست حتی یک بار بیندیشیم، که ممکن بود به جای آن اتفاق دیگری بیفتد، به خصوص نباید در این باره فکر کنیم که چگونه می‌توانستیم مانع آن شویم، زیرا این افکار رنج ما را به قدری افزایش می‌دهد که قابل تحمل نیست به طوری که موجب خودآزاری است.

 

هر کس در دیگری بیش از آنچه خود دارد نمی‌تواند ببیند، زیرا او را فقط به قدر هوشمندی خود می‌تواند ادراک کند و بفهمد. پس اگر اندیشه‌اش بسیار نارسا باشد، هیچ استعداد ذهنی فردی دیگر، حتی بزرگ‌ترین استعداد هم بر او تأثیری نخواهد گذاشت و از صاحب آن جز پست‌ترین خصوصیات فردی، یعنی همه ضعف‌ها و کمبودهای مزاجی و شخصیتی چیزی درک نخواهد کرد.

 

انسان‌ها، به‌ویژه از این فکر که کسی به آنان نیاز دارد، تعادل خود را از دست می‌دهند، گستاخی و تکبر نتیجه ناگزیر این رفتار است.

 

درست در امور کوچک شخصیت اشخاص آشکار می‌شود، زیرا آدمی در این امور نمی‌کوشد تا بر خود مسلط باشد و غالباً می‌توان از اعمال ناچیز و روش عادی رفتار، به خودخواهی بی‌حدومرز و بی‌ملاحظگی مطلق فرد نسبت به دیگران به آسانی پی برد که طبق تجربه‌های بعدی، در امور بزرگ هم صادق است، اگرچه آن را انکار خواهد کرد.

 

دوستان، خود را صادق می‌نامند، حال آنکه دشمنان صادق‌اند، زیرا می‌توان از سرزنش آنان به منزله دارویی تلخ برای شناختن خویش استفاده کرد.

 

آدمی نباید نظر هیچ‌کس را رد کند، بلکه باید بداند که اگر بخواهد همه مهملاتی را که دیگران به آن معتقدند از ذهنشان بیرون کند، عمر نوح نیز کافی نخواهد بود. همچنین باید در گفتگو از هرگونه تذکر خیرخواهانه به منظور اصلاح دیگری خودداری کرد، زیرا رنجاندن مردم آسان، اما اصلاح آنان اگر ناممکن نباشد، دشوار است.

 

فراموش کردن خصوصیت بد افراد مانند این است که پولی را که به زحمت به دست آورده‌ایم به دور افکنیم. بدین منوال از صمیمی شدن غیرعاقلانه و دوستی‌های احمقانه مصون می‌مانیم.

 

آنچه مردم معمولاً سرنوشت می‌نامند، غالباً نتیجه رفتار ابلهانه خود آنان است.

 

 خرید نسخه کاغذی کتاب در باب حکمت زندگی

خرید نسخه الکترونیکی کتاب در باب حکمت زندگی

 

 

پیشنهاد می‌کنم بعد از این یادداشت و در ادامه، نوشتارهای زیر را مطالعه کنید:

شیوه دلبری و متروآشوبی | کتابی از احسان محمدی

روانشناسی پیروزی و رموز ده‌گانه موفقیت | خلاصه کتاب

۳۳ مشخصه عدم بلوغ روانی | معرفی کتاب

این مطالب رو هم پیشنهاد می‌کنیم ببینید

6 دیدگاه

  1. با سلام وتشکر از شما برشی ازاین کتاب را در گروهی که هستم خواندم جستجو کردم که با نوشته های شما اشنا شدم بسیار عالی بود از اینکه وقت گذاشتید ممنونم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *