در تاریخ تنها یک چیز قطعی است و آن زوال است؛ در زندگی تنها یک چیز قطعی است و آن مرگ است. تراژدی بزرگ دوران کهنسالی میتواند نگاه کردن به گذشته با چشمانی حسرتبار باشد. ستایش زندگی وقتی که ما را ترک میکند کار دشواری است و اگر به نیکی از آن یاد میکنیم، به این دلیل است که امیدواریم بار دیگر در هیبتی زیباتر، در دنیای ارواح بدون جسم و مرگ آن را ببابیم.
اما وقتی بدانیم که به خاطر حیات است که باید بمیریم، تکلیف چیست؟ در واقع، ما فرد نیستیم؛ و به این دلیل است که خود را بهگونهای تصور میکنیم که مرگ برایمان امری غیرقابلبخشش به نظر میرسد. ما اندامهای موقتی نوع و نژاد انسان، سلولهایی در بدن زندگی، هستیم؛ نابود میشویم و میمیریم تا زندگی جوان و قوی بماند. اگر قرار بود که ما برای همیشه زنده بمانیم، رشد خاموش میشد و جوانان جایی برای زندگی کردن روی زمین پیدا نمیکردند. مرگ مانند هنر حذف چیزهای پَست و زُدایش زائدات است.
بخشی از وجودمان که در حال رشد است را از خود جدا میکنیم و آن را فرزند مینامیم؛ از طریق عشق مالامالمان سرزندگی و نشاط را به این فرم جدید از خویشتن قبل از اینکه فرم قبلی بمیرد انتقال میدهیم؛ از طریق مهر پدری یا مادری فاصله و شکاف بین نسلها را پر میکنیم و از خصومت مرگ دوری میکنیم. اینجا روی زمین کودکان حتی در سیل به دنیا میآیند؛ در خودرویی که مملو از پناهندههای آواره است ناگهان یک دوقلو ظاهر میشوند؛ در تنهایی یک درخت محصورشده با آبهای وحشی مادری به کودک خود شیر میدهد. در میانه مرگ، زندگی تا ابد خود را تجدید میکند.
بنابراین، خرد میتواند حاصل بلوغ و دیدن بهجا بودن اتفاقات باشد و هر جزئی در رابطهاش با یک کل ممکن است به آن چشمانداز کاملی برسد که در آن همه چیز فهمیده شود. اگر یکی از آزمایشات فلسفه این باشد که به زندگی معنایی بدهیم که بر مرگ غلبه کند، در این صورت خرد به ما ثابت خواهد کرد این اندیشه غلط است، چرا که خودِ زندگی فناناپذیر است درحالیکه ما میمیریم.
سه هزار سال قبل مردی فکر میکرد که انسان میتواند پرواز کند، پس برای خود بال ساخت و پسرش، ایکاروس، با اعتماد به او سعی کرد پرواز کند ولی به دریا افتاد؛ و زندگی با این رؤیا ادامه داشت. سی نسل گذشت و لئوناردو داوینچی به تن این رؤیا جامه عمل پوشاند و طرحهایی (طرحهایی بهقدری زیبا که نفسهای فرد هنگام دیدنشان در سینه حبس میشد) کشید که در آنها تمام نقشهها و محاسبات لازم برای ساخت یک ماشین پرنده لحاظ شده بودند و در میان یادداشتهایش جملهای نوشته بود که وقتی شنیده میشود مثل ناقوس مدام در ذهن زنگ میزند – «برای پرواز به بال نیاز است.» لئوناردو مرد و درگذشت اما زندگی این رؤیا را ادامه داد. نسلها یکی پس از دیگری سپری شدند و انسانها میگفتند که بشر هرگز پرواز نمیکند برای اینکه خواست خدا نیست؛ و بعد بشر پرواز کرد تا به این چالش طولانی پرواز پاسخ داده شود. زندگی چیزی است که میتواند هدفی را به مدت سه هزار سال نگه دارد و هرگز به آن نرسد. فرد شکست میخورد، اما زندگی موفق میشود. فرد احمقانه رفتار میکند، اما زندگی خرد نسلها را در خون خود حفظ میکند و آن را پرورش میدهد. فرد میمیرد، اما زندگی، خستگیناپذیر و امیدوار، پیش میرود، اشتباه میکند، شوق دارد، برنامهریزی میکند، تلاش میکند، پیش میرود…
پیرمردی بر بستر مرگ خوابیده اطرافش را دوستانی عاجز و اقوام گریان فراگرفتهاند. چه صحنه رقتانگیزی است این صحنه – این جسم نزار با گوشتی شُل و چروکیده، با دهانی بیدندان در صورتی بیخون، با زبانی که قادر به تکلم نیست و با چشمانی که قادر به دیدن نیستند! بعد از آنهمه امید و تلاش در این رفتن، آمدن جوانی نهفته است. در این رفتن میانسالی با تمام دردها و شکنجههایش میرود. در این رفتن، سلامتی و قدرت و رقابت شادیآور (این بار زمانی برای پیروزی در میادین مردانه میجنگیده) قرار دارد. در این رفتن علم، دانش و خرد نهفته است. این مرد به مدت هفتاد سال با درد و تلاش به جمعآوری علم پرداخت؛ مغزش به انبار تجربیات گوناگون، به مرکز هزار باریکبینی فکری و علمی تبدیل شد؛ قلبش با مرارتهای بسیار شفقت را آموخت و ذهنش درک کردن را فراگرفت؛ هفتادسال طول کشید تا از یک حیوان به انسانی تبدیل شود که قادر است حقیقت و زیبایی خلقت را ببیند؛ اما مرگ در کمینش نشسته است، مسمومش میکند، خفهاش میکند، خونش را سفت میکند، قلبش را فشار میدهد، مغزش را میترکاند و روی گلویش پا میگذارد؛ و مرگ پیروز میشود.
پرندهها روی شاخه سبز درختان میخوانند، خروس نوید آمدن خورشید را سر میدهد. جریان نور بر تن سبز مزارع دست نوازش میکشد؛ غنچهها باز میشوند، ساقهها با غرور سر میکشند؛ شیره در تنه درختان بالا میرود؛ و بچهها را دائم، چه چیزی اینقدر آنها را سرزنده و پرنشاط میکند که دیوانهوار روی علفهای خیس از شبنم بدوند، بخندند، فریاد بزنند، دنبال هم کنند، فرار کنند و نفسنفس بزنند بدون اینکه خسته شوند؟ چه انرژی، چه روحیهای و چه سعادتی! چرا باید به مرگ اهمیت بدهند؟ آنها یاد خواهند گرفت، رشد خواهند کرد، عشق خواهند ورزید، تلاش میکنند و خلق میکنند و قبل از اینکه بمیرند از زندگی لذت میبرند؛ و وقتی که وقت رفتن بشود با فرزندان خود به مرگ رودست میزنند و با تربیت صحیح فرزندانشان آنها را به موجوداتی بهتر از خود تبدیل میکنند.
زندگی پیروز است.
پینوشت: این متن از کتاب برگریزان با ترجمه خانم مریم حیدری نقل شد.
پیشنهاد میکنم بعد از این یادداشت و در ادامه، نوشتارهای زیر را مطالعه کنید: