حس ناخوشایند حاصل از بینا شدن یک فرد نابینا

تلقی انسان‌ها از فهم خودشان در مورد دنیا، غالباً بر این مبنا استوار است که همه چیز را می‌بینند، می‌شنوند، لمس می‌کنند، می‌بویند و در نهایت می‌فهمند و درک می‌کنند؛ و چنین تصوری بر اساس این تلقی شکل گرفته که دریافت ما از دنیا، کامل، بی‌نقص و جامع است؛ در حالی که آنچه بسیاری از ما آن را به عنوان دیدی کامل از دنیای اطرافمان در نظر می‌گیریم، آن چیزی هست که بر مبنای دریافت ناقص شخصی از محیط اطراف در ذهنمان ساخته‌ایم.

چه بسا این دنیای ذهنی ساخته‌شده بر اساس احساسات و دریافت‌های حسی پر از نقص و ایراد باشد؛ اما موضوع این است که شاید هیچ‌وقت متوجه هیچ‌کدام از ایرادها و نقص‌هایی که در درکمان از دنیا وجود دارد، نشویم؛ مگر اینکه بخشی از توان و منابعمان را صرف همین کنکاش‌ها و جستجوها برای یافتن خطاهای فهم خودمان از دنیای اطراف و ایرادات تصویر ذهنی ساخته شده از آن کنیم. در این صورت باز هم این احتمال وجود خواهد داشت که تنها بخشی از این نقص‌ها و کج‌فهمی‌ها را بتوانیم شناسایی و اصلاح کنیم.

با وجود همه اینها، ما دلبسته دنیای ذهنی ساخته شده توسط خودمان هستیم و تا حد زیادی وابسته به این تصاویر و ادراکات. تا جایی که شاید گاهی حتی حاضر نباشیم دنیای ذهنی خودمان را با تصویر و درکی کامل‌تر از دنیای واقعی جایگزین کنیم. این کار به بهای از دست دادن آن درک ناقص اولیه تمام خواهد شد؛ اما در عین حال باعث خواهد شد که با فهم بهتر و تصویری کامل‌تر به زندگی ادامه دهیم.

در این خصوص آنچه برای من جالب بود، آزمایشی هست که سال‌ها پیش انجام شد. طی این آزمایش قرار بود بینایی یک فرد نابینای مادرزاد به او بازگردانده شود. طبق تصور غالبی که بین اکثر مردمان بینا وجود دارد، اصولاً این اتفاق برای یک فرد نابینا، باید تجربه‌ای بی‌نظیر و لذتبخش باشد. اما به نظر می‌رسد ذهن انسان بیش از آنچه تصور می‌شود به آن چیزی که قبلاً ساخته، متعهد و دلبسته است.

وقتی چشم‌پزشک ایتالیایی، آلبرت والوو توانست طی یک جراحی، آب‌مروارید صخیم فردی را که باعث نابینایی مادرزادی او شده بود، بردارد و باعث شود که او بعد از یک عمر زندگی به شکلی نابینا، بینایی خود را به دست آورد، فرد احساسش را این طور بیان کرد:

این احساس را داشتم که زندگی تازه‌ای را شروع کرده‌ام، اما لحظاتی افسرده و دلسرد می‌شدم، یعنی وقتی که حس می‌کردم فهمیدن دنیای دیداری چقدر سخت است [ … ] در واقع، مجموعه‌ای از نورها و سایه‌ها در اطرافم می‌دیدم [ … ] شبیه به آمیزه‌ای از حس‌های متغیر که معنایشان را نمی‌فهمیدم. [ … ] شب‌هنگام، تاریکی را دوست دارم. برای آنکه به‌صورت انسانی بینا از نو زاده می‌شدم، باید به صورت انسانی نابینا می‌مردم.

برای چنین شخصی چقدر سخت بوده از دست دادن دنیایی که با وجود نداشتن یک حس خیلی مهم برای خودش ساخته بود و اکنون باید آن را کامل‌تر و البته متفاوت‌تر می‌دید و می‌ساخت.

این بیمار با به دست آوردن ناگهانی بینایی‌اش دچار مشکلات زیادی شد، چون با آنکه جراحی، چشمانش را «باز کرده بود»، اما دیدن را باید تازه می‌آموخت. ناگزیر از این بود که دنیای جدیدتر و کامل‌تر را جایگزین دنیایی می‌کرد که با حواس شنیداری و لامسه خود ساخته بود. برای این کار باید سخت و شدید تلاش می‌کرد.

این آزمایش، آزمایشی واقعی بود و به دست آوردن بینایی در دنیای حقیقی، اما به نظر می‌رسد این شکل از مقاومت ذهنی برای همه ما و البته به شکلی دیگر وجود داشته باشد.

این در هم شکستن تمامی درک‌ها و فهم‌های اولیه از دنیا و به دست آوردن بینایی، شاید با خواندن یک کتاب، شاید در جریان آشنایی با یک فرد و افکارش و یا اتفاقات دیگری از این دست روی دهد. به راستی چند نفر از ما حاضریم برای زاده شدن به‌صورت انسانی بینا، آن دنیای یک انسان نابینا را قربانی کنیم و تمامی سختی‌ها و دشواری‌های این مسیر را به جان بخریم؟

پی‌نوشت: آزمایش از کتاب زندگی پنهان ذهن روایت شده است.

 

پیشنهاد می‌کنم بعد از این یادداشت و در ادامه، نوشتارهای زیر را مطالعه کنید:

توصیفی مختصر از پیشرفت علم در پانصد سال اخیر

چند پیشنهاد برای کسب مهارت در مطالعه انتقادی

توهم فهم گذشته

این مطالب رو هم پیشنهاد می‌کنیم ببینید

2 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *