برای مغز انسان، بد قویتر از خوب است تا حدی که کارکرد اصلی بخشی از آن به نام آمیگدال به شناسایی تهدیدها اختصاص یافته است. به همین خاطر هم هست که چهرهای خشمگین در میان جمعیتی با چهرههای شادمان بهتر و واضحتر جلوه میکند ولی چهرهای شاد در میان جمعیتی خشمگین به چشم نمیآید. چون با کم شدن حتی چند صدم ثانیه از مدت زمان لازم برای شناسایی یک موقعیت تهدیدآمیز، شانس بقای اجداد ما به میزان چشمگیری افزایش مییافته و مغز برای رسیدن به این هدف به خوبی تکامل یافته است. در حالی که تاکنون هیچ مکانیزمی برای شناسایی اتفاقات و رویدادهای خوب در مغز یافت نشده.
همانطور که دنیل کانمن در کتاب فکر کردن، بی درنگ و بادرنگ هم اشاره میکند، مغز حتی به تهدیدهای کاملاً نمادین هم بی درنگ پاسخ میدهد. واژههایی که بار هیجانی دارند به سرعت توجه را جلب میکنند، و واژههای بد (جنگ، جنایت) نسبت به واژههای شاد (صلح، عشق) سریعتر جلب توجه میکنند. حتی اگر تهدید واقعی نباشد، صرف یادآوری پیشامدی بد کافی است تا سیستم یک مغزی با آن همچون یک تهدید برخورد کند.
همانطور که پاول روزین میگوید: «فقط یک سوسک کافی است تا همه جذابیت کاسه گیلاسی ناپدید شود، در حالی که از یک گیلاس در کاسهای از سوسک کاری برنمیآید.»
عنوان این یادداشت از عنوان مقالهای گرفته شده که در آن محققان به این جمعبندی رسیدهاند که:
هیجانهای بد، پدر و مادر بد، و بازخورد بد نسبت به معادلهای خوبشان تأثیر بیشتری میگذارند، و اطلاعات بد بسیار کاملتر از اطلاعات خوب پردازش میشوند. خویشتن انسان برای پرهیز از بدیهای خودتعریفکرده انگیزه بیشتری دارد تا پیگیری خوبها. دریافتهای بد و کلیشههای بد سریعتر شکل میگیرند و ماندگارتر از خوبها هستند.
از این رو ما ناگزیر از این هستیم که به شکلی آگاهانه بر اتفاقات و رویدادهای خوب اطراف خودمان تمرکز کنیم و هر چه بیشتر از اخبار، رویدادها و فضاهای منفی دوری کنیم. در غیر این صورت به شکلی دائمی گرفتار تفسیرهای منفی از زندگی و اتفاقاتی که در آن رخ میدهند، خواهیم بود.
پیشنهاد میکنم بعد از این یادداشت و در ادامه، نوشتارهای زیر را مطالعه کنید:
پاریدولیا و خطاهای ذهنی که باعث میشود
بسیار عالی و آموزنده بود