عبدالحسین آذرنگ و اهمیت خودآموزی در شروع کار حرفه‌ای

معمولاً سعی می‌کنم کتاب‌هایی را که در متمم معرفی می‌شوند، در حد امکان و تا جایی که در دایره موضوعات مورد علاقه‌ام باشد، تهیه و مطالعه کنم. یکی از کتاب‌هایی که متمم اخیراً آن را به‌عنوان کتاب پیشنهادی در مجموعه درس‌های پرورش تسلط کلامی معرفی کرده، کتاب «استادان و نااستادانم» نوشته عبدالحسین آذرنگ هست که به نظرم توضیح ارائه شده در متمم برای این کتاب، توضیحی کامل و جامع هست و می‌توانید با کلیک بر روی این لینک آن را مطالعه کنید.

چند روزی می‌شد که این کتاب کنار دستم بود و هر روز بخشی از آن را مطالعه می‌کردم و واقعاً از نحوه حکایت خاطرات و همچنین سبک نگارش استاد آذرنگ لذت می‌بردم و هم‌زمان می‌آموختم.

نویسنده از همان ابتدای کتاب خاطرات خود را به شکلی جذاب و آموزنده و با محوریت آموختن‌ها و آموزاندن‌های خود روایت می‌کند که این روایت‌ها حاوی تجارب بکر و آموزنده‌ای هستند.

دکتر آذرنگ در میانه‌های کتاب به شروع کار خود و نحوه برخورد سایرین با او به عنوان یک فرد تازه‌کار اشاره می‌کند که این بخش برای من بیشتر از سایر بخش‌ها آموزنده و جالب بود.

به همین دلیل تصمیم گرفته‌ام تکه‌ای از آن را در اینجا بازگو کنم. آنچه در ادامه می‌خوانید، عیناً از متن کتاب برداشته شده است.

آه، چه صحنه‌های دردآوری! قدیمی‌های سابقه‌دار رد می‌شدند و در نگاهشان تمسخر و بر لبانشان پوزخند را می‌شد دید. حتماً با خود می‌گفتند: از راه نرسیده می‌خواهد ترجمه هم بکند! راست است، می‌خواستم ترجمه هم بکنم، می‌خواستم ویرایش هم بکنم، می‌خواستم بنویسم، می‌خواستم پژوهش کنم، می‌خواستم توانایی حل کردن مسائل و مشکلات را کسب کنم، می‌خواستم در حوزه‌ای که دوست داشتم متخصص و بر کارهایم سوار باشم، آری راست است، چیزهای دیگری هم می‌خواستم، از آنها بیشتر هم می‌خواستم، بله کاملاً مصمم بودم. انگیزه درونی دیگری مرا می‌خواند که توان نوشتن کسب کنم، توان نگاشتن آنچه منظورم بود، با زبانی ساده و روشن و آن‌طور که دوست داشتم. در عین حال در خودم توانی و شوری برای انتقال دانسته‌ها به دیگران حس می‌کردم، البته اگر دانسته‌ای می‌داشتم، یا دیگران به چنان دانسته‌ای نیاز می‌داشتند.

مدیرم کریم امامی، مرا به کسی سپرد که وظیفه‌ای را به من بیاموزد. کار پیش نمی‌رفت، او بازی می‌کرد، و مسیرهای نادرست نشان می‌داد، یا بخشی از راه را نشان می‌داد و بخشی را نه. چندبار که نتیجه کار را پیش او بردم و نپذیرفت، وقتی اتاق را ترک می‌کردم، زهرخندهای تمسخر او و هم‌اتاقی‌هایش را از پشت سرم حس می‌کردم. چند ماه گذشت و او شگرد کار را به من نیاموخت. صبح‌ها مسیری نسبتاً طولانی را پیاده از خانه تا محل کار طی می‌کردم. به خودم آموخته بودم افکارم را در پیاده‌روی‌ها منظم و مرتب کنم. اندک‌اندک آموختم چیزهایی را که می‌خواهم بنویسم، در همین فرصت‌ها و در کوه‌پیمایی‌ها در ذهنم نظم بدهم، سپس روی کاغذ بیاورم. این توافق با خودم، پاسخ داد، و بازده کارم بالا رفت. در یکی از پیاده‌روی‌ها تصمیم گرفتم که دیگر نزد او نروم، بلکه بروم سراغ کتاب‌های فرنگی و سعی کنم شگرد کار را به جای آموختن از معلم بخیل، از کتاب بخشنده بی‌حسد بیاموزم، تصمیمی به ظاهر ساده، اما در عمل همراه با پیامدهای متفاوت، گاه دشوار، و در مجموع بسیار مؤثر و الهام‌بخش. چند مدتی با کتاب‌ها ور رفتم، و سرانجام شگردها را یافتم.

 

پیشنهاد می‌کنم بعد از این یادداشت و در ادامه، نوشتارهای زیر را مطالعه کنید:

آنچه برای حفظ تداوم در مسیر یادگیری به آن نیاز داریم

بزرگترین عیب یادگیری

روانشناسی پیروزی و رموز ده‌گانه موفقیت | خلاصه کتاب

 

این مطالب رو هم پیشنهاد می‌کنیم ببینید

2 دیدگاه

    1. سلام هادی‌جان،
      خوشحالم که این یادداشت باعث شده تصمیم بگیری این کتاب رو مطالعه کنی،
      به نظرم کتاب ارزشمندی هست و می‌تونه برای هر کسی مفید باشه.
      موفق باشی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *