فریب خودمان یکی از رفتارهایی است که ما انجام میدهیم. این رفتار زمانی انجام میشود که تناقضی میان رفتارها و نگرشهای ما به وجود بیاید که به این اتفاق ناهماهنگی شناختی (Cognitive Dissonance) گفته میشود. درواقع ناهمخوانی میان عقاید و رفتارها برای ما بهسختی قابل توجیه و توضیح است و چنین شرایطی به وجودآورنده نارضایتی و ناشادمانی در زندگی ما خواهد بود.
در چنین موقعیتهایی ما تلاش خواهیم کرد تا خودمان را فریب دهیم؛ اما برای فریب خودمان هم ظرفیتی وجود دارد که بیش از آن برای ما قابل تحمل نیست. به همین دلیل و ناگزیر دست به تغییر میزنیم و با توجه به اینکه تغییر عقاید و نگرشها برایمان آسانتر از تغییر رفتارهاست، بیشتر تمایل داریم نگرشها و عقایدمان را تغییر دهیم تا دست به تغییر عادات و رفتارهایمان بزنیم.
ازاینرو این رفتارهای ما هستند که ذرهذره و بهمرور نگرشهای ما را شکل میدهند. برای مثال ما اگر از کار یا ارتباطات اجتماعی خودمان به اندازه کافی راضی نباشیم، بهراحتی این موضوعات را کماهمیتتر از سایر جنبههای زندگی که رضایت بیشتری از آن داریم، تلقی خواهیم کرد.
مفهوم تئوری ناهماهنگی شناختی در اصل اولین بار در سال ۱۹۵۰ توسط روانشناسی به نام Leon Festinger توسعه داده شد. این روانشناس اجتماعی یک آزمایش کلاسیک ترتیب داد که در آن از شرکتکنندگان خواسته میشد تا برگههای کاغذی داخل یک سینی را برگردانند. یک کار کاملاً بیمعنا و بیهوده. علاوه بر این به آنها گفته شد تا دیگران را هم ترغیب به انجام این کار کنند.
افراد به دو گروه تقسیم شده بودند که دستمزد این دو گروه متفاوت از هم بود. دستمزدی که برای گروه اول در نظر گرفته شده بود، یک دلار و دستمزد اعضای گروه دوم ۲۰ دلار بود. نتیجه این شد افرادی که دستمزد یکدلاری میگرفتند، علاقه و تمایل بیشتری به انجام این کار داشتند. چرا؟
چون دریافت ۲۰ دلار توجیه خوبی برای انجام یک کار بیهوده بود ولی افراد با دستمزد ۱ دلار نیاز داشتند که توجیه بهتری برای انجام این کار برای خود بتراشند که در نهایت به تغییر نگرششان منجر میشد و این تغییر نگرش باعث انجام هر چه بهتر این کار میشد و لذت بیشتری هم از انجام آن میبردند.
آثار خطای ناهماهنگی شناختی را در جنبههای مختلف زندگی میتوان مشاهده کرد. برای مثال وقتی دو نفر عاشق هم هستند و یکی به دیگری خیانت میکند، یک ناهماهنگی شناختی در ذهن فرد مقابل به وجود میآید؛ اما بهجای اقدام کردن در جهت قطع این رابطه، فرد سعی میکند نگرشها و اعتقادات خود را در مورد یک رابطه عاشقانه تعدیل کند و همچنان در این رابطه بماند.
تئوری ناهماهنگی شناختی میتواند توجیهکننده بسیاری از عقاید و نگرشهای نادرست ما در زندگی و به وجودآورنده آنها باشد. با توجه به وجود چنین خطای شناختی بهتر است توجه بیشتری به رفتارها و عادتهای خودمان در مقاطع مختلف زندگی داشته باشیم و در صورت قرار گرفتن در چنین موقعیتهایی تلاشمان بر این باشد که مناسبترین و منطقیترین رویکرد را در پیش بگیریم و اگر نیازی به اصلاح رفتارها و کنشها وجود دارد، سختی این کار را تحمل کرده و در مسیر درست گام برداریم.
پیشنهاد میکنم بعد از این یادداشت و در ادامه، نوشتارهای زیر را مطالعه کنید:
طراحی شادمانی | کتابی از پاول دولان
جالب بود.
سوالم اینه که به نظر میاد این موضوع که «افراد به جای تغییر رفتار میرن سرغ تغییر نگرش» طبیعیه.
چون تا وقتی تغییر نگرش رخ نده که فرد رفتارش رو تغییر نمیده.
مثلا اگر برای یه نفر، تحمل فرد بخصوصی در محله سخته و باعث خرد شدن اعصابش میشه. ولی چاره ای نداره و باید تحمل کنه. اینجا تغییر رفتار چه چیزی می تونه باشه؟! جز اینکه فرد نگرشش رو نسبت به این شخص تغییر بده تا محله براش تحمل پذیر بشه؟ و نگرش که تغییر می کنه رفتار توام با عصبانیت، تبدیل به رفتاری آرام میشه.
به نظرتون درست میگم؟
ممنونم از اینکه این ابهام رو مطرح کردین،
مطمئنا من نتونستم موضوع رو خوب توضیح بدم.
ناهماهنگی شناختی مربوط به زمانی میشه که بین رفتار و عقاید و ارزشهای شخصی ما تناقض به وجود میاد.
این مثالی که شما گفتین زمانی هست که یک اتفاقی افتاده و فرد فکر میکنه و بهینهترین راهحل که کمترین هزینه و بیشترین دستاورد رو داشته باشه، پیدا میکنه و بعد بر این اساس هم رفتار میشه.
اما تو شرایطی که ناهماهنگی شناختی رخ میده، ما یه جورایی داریم خودمون رو گول میزنیم.
فردی رو در نظر بگیرید که مدام از فساد و دزدی تو شرکت خودشون گلهمند هست و هر جا میره این موضوع رو مطرح میکنه.
اما وقتی که موقعیت و فرصت دزدیدن برای خودش پیش میاد اصولا باید دست به دزدی نزنه و بگه این کار با ارزشها و عقاید شخصی من سازگار نیست. اما خیلی اوقات این اتفاق نمیفته.
در واقع در چنین موقعیتی فرد با یه ناهماهنگی شاختی مواجه میشه.
یعنی دزدیش رو میکنه و برای اینکه این درد ناهماهنگی رو تو ذهن خودش از بین ببره، به جای اصلاح رفتارش میاد ذهنیاتش رو تغییر میده، مثلا میگه این کاری که من کردم دزدی محسوب نمیشه و یه جور برداشتن حق خودم بود. یا مثلا میگه با این دزدی هیچ آسیبی به منافع هیچ کسی وارد نمیشه و با این روش اون درد آزاردهنده رو تو ذهن خودش از بین میبره.
مثالهای زیادی برای این ناهماهنگی شناختی میشه زد. کسانی که اعتقاد دارن کتاب خودندن خوبه و به بچههاشون مدام میگن کتاب بخون ولی خودشون در سال یک صفحه کتاب هم نمیخونن. این دست افراد به این راحتی با موضوع نمیتونن کنار بیان. یا مجبورن عقاید و افکار خودشون رو تغییر بدن یا خودشون رو گول بزنن و یه جورایی کار خودشون رو توجیه کنن.
در هر حال خیلی از اوقات این ناهماهنگی و تناقض به تغییر و اصلاح رفتار ختم نمیشه و بیشتر افراد افکار و عقایدشون رو دستکاری میکنن.
امیدوارم تونسته باشم به خوبی توضیح بدم.
نکته قشنگی بود.
یه چیز برام راهگشا بوده که کمتر باعث میشه باخودم کلنجار برم.
یه باری نشستم برای اولین بار، ارزشهای زندگیم رو سطح بندی کردم. مثلا برای من بین پیشرفت شغلی و خانواده، خانواده اولویت داره. اگر بین این دو مخیر بشم، خانواده رو انتخاب میکنم. شاید دور مهاجرت رو هم خط بکشم برای همین! نمیدونم!
خدا رو چه دیدی؟ شاید یک سال دیگه جای این دو هم باهم عوض شدن! :))
چقدر خوبه که تکلیف خودت رو با خودت روشن کردی و با این کار کلی از زمانهایی که باید با خودت کلنجار میرفتی کم شده.
یه روش خوب برای خالی کردن فضای ذهن برای افکار بهتر و اثربخشتر.