مغزی که همچنان گرفتار گذشته و دغدغه‌های قدیمی است

مغز ارگانی هست که در طول هزاران قرن گذشته همراه انسان بوده و در این مدت مهم‌ترین نقش را در بقای آدمی بازی کرده و البته در تمام این مدت خود نیز در حال مشاهده و تجربه بوده، به خوبی آموخته و در نهایت توانسته بر اساس نیازمندی‌ها و اولویت‌هایش به بهترین شکل ممکن تکامل پیدا کند. این ارگان حیاتی جسم انسانی در این مدت طولانی به‌درستی یاد گرفته که اگر می‌خواهد همچنان به بقای صاحب خویش کمک کند، ناگزیر از داشتن دو هدف مهم است: اولی مراقبت از بدنی که فرماندهی آن را بر عهده دارد و دومی مراقبت و حساس بودن نسبت به بقای ژن‌ها.

حال مشکلی که وجود دارد این است که در چند قرن اخیر تغییرات و تحولات بزرگ و مهمی در سبک زندگی بشر و دغدغه‌هایی که داشته به وجود آمده؛ و این تغییرات به حدی سریع رخ داده که مغز فرصت چندانی برای اصلاح و به‌روزرسانی خویش پیدا نکرده و این باعث شده انسان نتواند در مواجهه با موقعیت‌های مختلف زندگی عکس‌العمل چندان درست و مناسبی از خود نشان دهد.

ما وقتی در رسیدن به سر قرار با یک دوست، تأخیر داریم، وقتی در مقابل جمع زیادی از افراد قرار می‌گیریم تا حرفی بزنیم، وقتی احساس می‌کنیم که لباس‌مان چندان مناسب حضور در یک جمع خاص نیست، وقتی گرسنه می‌شویم و هزاران موقعیت دیگر، مکانیزم حفظ بقای مغزمان فعال می‌شود و همین مغز تکامل یافته در گذر قرن‌ها، تمامی کارهایی را که در طول هزاران سال گذشته با هدف بقای خویش و بقای ژن‌ها انجام می‌داده، دوباره فعال کرده و همان رویه‌ها را تکرار می‌کند. غافل از اینکه شرایط تغییر بسیاری کرده و دیگر نیازی به این سطح از حساسیت و بسیج عمومی ارگان‌های مختلف بدن نیست.

ما ناخودآگاه همچنان ترس از گرفتار شدن به دست حیوانات وحشی و درنده را با خود داریم با این تفاوت که این بار تهدیدهای به‌وجود آورنده استرس و اضطراب در زندگی ما چندان ارتباطی با حیوانات وحشی و افراد قبیله دشمن ندارند.

ما ناخودآگاه ترس از محرومیت اجتماعی داریم، از اینکه جفت ایده‌آل خود را برای تولید مثل و ادامه نسل پیدا نکنیم، با این تفاوت که حالا دیگر نگران طرز پوششمان هستیم و مدل موهایمان و دیگر آن تهدید اصلی اصلاً وجود خارجی ندارد.

ما همچنان و ناخودآگاه دغدغه این را داریم که مبادا در قبیله خودمان جایگاه مناسب نداشته باشیم و آن حس غرور و افتخارمان خدشه‌دار شود و یا از قبیله اخراج شویم، با این تفاوت که دیگر نه قبیله‌ای در کار است و نه تهدید اخراج از قبیله‌ای که بقایمان به حضور در آن وابسته باشد. بلکه این بار شاید فقط بخشی که در یک سازمان در آن مشغول به کار هستیم، تغییر کند و هیچ اتفاق مهم دیگری رخ ندهد.

ما بی آنکه خود بدانیم، همچنان درگیر دغدغه‌های قدیمی مغز تکامل یافته خویش هستیم و ناخودآگاه با این کار، فشار و آسیبی به ذهن و جسممان وارد می‌کنیم که در زندگی امروزی هیچ نیازی به آن نیست.

شاید نگاه واقع‌بینانه و زندگی آگاهانه یکی از راه‌حل‌های غلبه بر این مشکل بزرگ و فراگیر باشد.

 

پیشنهاد می‌کنم بعد از این یادداشت و در ادامه، نوشتارهای زیر را مطالعه کنید:

فاصله کوتاه میان احساس شادمانی و ناکامی

چرا شروع یک عادت جدید حس خوبی به ما نمی‌دهد؟

تو و آن دیگری

این مطالب رو هم پیشنهاد می‌کنیم ببینید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *