افکار ما همچون کودکی چموش هستند که هر لحظه به سمت و سویی میروند.
ما گاه بیخیال این چموشیها میشویم و آزادش میگذاریم تا برای خودش بچرخد و بازی کند. گاهی هم این سرکشیها کار دستمان میدهد و به بدترین شکل ممکن گرفتارمان میکند.
کودک ذهنم دوست دارد مدام وول بخورد و به این سو و آن سو جست و خیز کند، گاهی آزادش میگذارم و گاه در بندش میکنم.
گاه طوری به یک چیز میچسبد که خسته و ملولم میکند. گاه آنقدر دستم را میکشد و مرا با خود به این جا و آنجا میبرد که دیگر توانی برایم نمیماند.
این کودک گاهی اوقات ناخودآگاه سر میخورد میرود دقیقاً آنجایی که نباید برود.
وقتهایی هست که هم از گرفتن دست کودک خسته میشوم و هم از ماندن در آن گوشه لعنتی که مغزم را همچون خوره میخورد.
انواع و اقسام ترفندها و شگردها را به کار میگیرم و او را برای لحظاتی هم که شده به سویی دیگر میبرم.
میبرمش به جایی آرام، سرسبز، خوش آب و هوا تا حال خودم و خودش خوب شود و آنجایی را که قبلا بوده فراموش کند ولی به محض اینکه میخواهم دمی راحت باشم و استراحتی بکنم، همچون ماهی مردهای که تازه از آب بیرون آوردهای لیز میخورد و میلولد درست همان گوشهای که نباید.
این ذهن چموش و کودکوار را باید به بند کشید؛ ولی نمیتوان؛ دوست دارد بچرخد و بگردد و برای خودش خیالبافی کند.
گاهی خودش و من را آزرده میکند؛ اما به قیمت واگذاردن بخشی از زمین بازی خودش به بدترین و سیاهترین افکار.
فکر کردن به خاطرات بد گذشته و کسانی که از آنها بیزار است.
فکر کردن به اتفاقاتی که همچون سم به او آسیب میرسانند و مسمومش میکنند.
افکاری که همچون خورهای وجود خودش و خودم را ذرهذره میخورند و فرسودهمان میکنند.
ایکاش میشد به دور بعضی فضاها دیواری کشید به بلندی آسمان و این کودک را از وارد شدن به آنها بازداشت.
ایکاش میشد دور بعضی از افکار خندقی کند به گودی عمیقترین جاهای اقیانوس آرام تا هیچ ذهنی حتی نتواند عبور از آن را تصور کند.
ولی گاه باید مبارزه کرد. گاه باید داد کشید و فریاد زد بر سر این کودک سربههوا. گاه باید تنبیهش کرد.
ولی شاید او هم بیتقصیر باشد. گاهی ما خودمان با خواست خودمان او را به آن گوشه عادت میدهیم. شاید او از سر اعتیادی ناخواسته راهی آنجایی میشود که ما اکنون دوست نداریم.
حال دو راه بیشتر پیش رویمان نیست: یا باید سند آن بخش از ذهنمان را بزنیم به نام فردی یا همان چیزی که از آن بیزاریم و یا باید هزینه بدهیم و ذهن و فکرمان را دوباره تربیت کنیم که چنین افرادی را به درون خانهاش راه ندهد تا مجبور به تحمل این همه درد و رنج نشویم.
متمم چند وقت پیش در صفحه اول خود به نقل از آن لندرز نوشته بود:
با فکر کردن به تجربههای منفی گذشته،
اجازه ندهید کسانی که از آنها بیزار هستید،
بخشی از خانه ذهنتان را به رایگان اجاره کنند و در اختیار بگیرند.
پیشنهاد میکنم بعد از مطالعه این یادداشت، مطالب زیر را بخوانید:
1 دیدگاه