بسیاری از ما متأثر از آنچه نظام آموزشی و جامعه در ما القا کرده، معتقد هستیم که انسان بسیار هوشمندتر از هر آن چیزی است که در طبیعت وجود دارد. البته شاید این موضوع چندان دارای اهمیت به نظر نرسد اما همین یک تفاوت در نگرش میتواند نوع نگاه ما به زندگی و اتفاقات و رویدادهای اطرافمان را به شدت تحت تأثیر قرار دهد.
اگرچه میتوان گفت انسان خود جزئی کوچک از طبیعت محسوب میشود، اما اگر انسان را جدا از طبیعت اطراف در نظر بگیریم، در عمل هیچوقت نتوانسته هوشمندتر از طبیعت عمل کند و این طبیعت بوده که در هوشمندی همیشه دست بالا را نسبت به بشر داشته. به همین دلیل هست که ما باید تا میتوانیم نظارهگر طبیعت باشیم و تا جای ممکن از آن یاد بگیریم وگرنه همین طبیعت ما را همچون بسیاری از گونههای دیگر به راحتی حذف خواهد کرد.
به همین خاطر هم هست که ما در جایگاه انسان اگر واقعاً در پی رشد و تعالی هستیم، این حق را نخواهیم داشت که حکم کنیم چیزی در طبیعت به گونهای خاص باشد. چون در این صورت نه تنها خواسته ما راه به جایی نخواهد برد بلکه فرصت یادگیری و رشد را هم از دست خواهیم داد. تنها کاری که میتوان انجام داد، شناسایی واقعیت و یادگیری حداکثری از آن است.
اصولاً انسان نباید به سوگیریها و خطاهای شناختی خود اجازه دهد که در مسیر یادگیری و رشد او واقع شده و مانع از عملگرا بودن در این مسیر شوند. در غیر این صورت ذهن احساسی و هیجانات جای ذهن تحلیلگر و یادگیرنده را خواهند گرفت.
ری دالیو در کتاب Principles به شکل دیگری به این مسئله اشاره کرده و گفته:
هر وقت من (به عنوان یک انسان) در طبیعت چیزی را مشاهده میکنم که به نظرم غلط و نادرست است، فرض را بر این میگیرم که این من هستم که اشتباه میکنم و تلاش خودم را به کار میبندم تا بدانم چرا آنچه در طبیعت رخ میدهد، منطقی است. این رویکرد باعث شده تا من چیزهای زیادی یاد بگیرم. این کار طرز تفکر من را در موارد متعددی تغییر داده، از جمله اینکه: ۱) چه چیزی خوب است و چه چیزی بد، ۲) هدفم در زندگی چیست، و ۳) وقتی با انتخابهای بسیار مهم مواجه میشوم، چه کاری باید انجام دهم.
پیشنهاد میکنم بعد از این یادداشت و در ادامه، نوشتارهای زیر را مطالعه کنید:
دو گروه لذت در زندگی و لذتی که رواقیون به دنبال آن هستند
پیشنهادی برای رهایی از ناخوشی های بیرونی و تجربه شادمانی بیشتر