گرگ مک کیون در فصل دوم کتاب اصلگرایی به مشکلی اشاره میکند که شاید برای بسیاری از ما عادی تلقی شود ولی به نظرم یک معضل بزرگ برای عملکرد آدمی در زندگیاش است.
آنچه گرگ مک کیون عنوان میکند، این است که انسان بهمرور درماندگی را میآموزد.
به نظرم این موضوع برای انسان امروزی با توجه به ادعایی که در خصوص هوشمندی دارد بسیار ناراحتکننده و تکاندهنده است.
شاید آموختن درماندگی یکی از ضعفهای بزرگ انسانی باشد.
آموختن درماندگی به این میماند که اگر دست و پای یک نفر را برای مدتی ببندیم و او نتواند حرکت کند، بعد از مدتی این درماندگی را بهصورت کامل میآموزد و حتی بعد از باز کردن دستها و پاهایش و رسیدن به آزادی هم نخواهد توانست حرکتی کند و ارادهای برای این کار در او وجود نخواهد داشت.
یعنی اینکه آن فرد فلج بودن را آموخته و برای همیشه فلج خواهد ماند. مگر اینکه محرک و یا دلیلی وجود داشته باشد که او را به تحرک و استفاده مجدد از توانایی موجودش وادارد.
البته این مثال شاید کمی اغراقآمیز به نظر برسد ولی ذهن ما در مقابل بسیاری از درماندگیها و ناتوانیهای مقطعی چنین رفتاری از خود نشان میدهد.
ما بهعنوان یک انسان تواناییها و استعدادهای مختلفی داریم که شاید در تمامی مراحل و مقاطع زندگی نتوانیم آنها را بهکارگیریم ولی این موضوع دلیل بر نبود یا ضعف این تواناییها نیست. بلکه این امکان وجود دارد که در مقاطعی دیگر از زندگی قابلیت استفاده از این توانمندیها به وجود آید و استفاده از آن برایمان امکانپذیر شود.
ولی مشکلی که وجود دارد این است که ما این ناتوانی و درماندگی را میآموزیم و بهعنوان یک قانون بر فکر و روحمان حاکم میکنیم.
برای مثال فردی که احساس میکند، به نوشتن علاقهمند است و شروع به نوشتن میکند. بعد از چند بار ارائه نوشتههایش به دیگران و عدم دریافت بازخورد مورد انتظارش، میآموزد که او توانایی نوشتن را ندارد و نباید در این جهت تلاشی بکند.
فردی که برای حل یک مشکل ایدهها و راهحلهای مختلفی مطرح میکند و به در بسته میخورد، میآموزد که او اینکاره نیست و دیگر این موضوع را بهعنوان یک نقطهضعف و درماندگی در خودش میپذیرد و هیچوقت دیگر در زندگیاش به سمت حل چنین مسائلی نمیرود.
کسی که تصمیم به یادگیری زبان دومی میگیرد و بعد از مدتی کوتاه به هر دلیلی نتیجه مورد انتظارش را نمیگیرد، با این ذهنیت که توانایی یادگیری زبان دوم در او وجود ندارد، دست از این کار میکشد و این مسئله را بهعنوان یک ناتوانی در خود میپذیرد.
البته که بحث استعداد و مسائل دیگر هم مطرح است ولی موضوعی که وجود دارد، این است که گاهی علاوه برنداشتن پشتکار و سختکوشی، شرایط مقطعی ما در زندگی و همچنین محدودیتهای خاصی که گاهی اوقات بر فکر، ذهن و یا جسم ما حاکم است، نادیده گرفته میشود و تأثیرات آنها مورد توجه قرار نمیگیرد.
به نظرم بهتر است که بهراحتی در خصوص ناتوانی و درماندگی خودمان در زمینههای مختلف حکم قطعی صادر نکنیم. بلکه در مقاطع و موقعیتهای دیگر تواناییهایمان را بار دیگر به کار گیریم و سعی کنیم با روشهایی بهتر و اصولیتر دوباره پیش برویم. شاید توانستیم این بار موفق ظاهر شویم و اتفاقاً به جایگاههای قابلتوجه و شایستهای دستیابیم.
شاید دوست داشته باشید این مطالب را هم بخوانید:
خطر غفلت از اتاقهای تاریک وجودمان
با سلام . تشکر برای یاد آوری این نکته مهم . به نظرم نکته کاملا درستی است . فراموش نکردن خود و خواسته ها و توانایی ها اصل مهمی در توانمند شدن است . به عنوان یک راه عملی می شود از ثبت و ضبط و مکتوب کردن خواسته ها ، ایده ها و اهداف کمک گرفت . اگر ایده و فکرمان را بنویسیم و هر از چندی به لیست خواسته ها و ایده هایمان سری بزنیم و آنها را بازبینی کنیم ممکن است در فرصتی که پیش می آید به فکر احیای آنها بیوفتیم . داشتن یک کلاسور که بتوان هر فکر و ایده و خواسته ای را در آن نوشت و در فواصل معین به آن ها سر زد و یافته های جدید در موردشان را به آنها اضافه کرد باعث زنده نگه داشتن آنها می شود . بعد از مدتی این نوشته ها تبدیل به مجموعه ای می شود که راه حل های اجرایی را هم در خود دارند . فراموش نباید کرد که همه چیز را می توان وارد چرخه تکامل کرد . از یک فکر و ایده اولیه در فرایند تخیل شروع کرد و بعد محصول این فرایند را وارد فرایند تجسم کرد و به آن جسم داد و بعد این محصول را وارد فرایند بازاریابی و فروش کرد . فکر و ایده هایی که مشتری داشته باشد ، خریداری ها پول خوبی بابتش پرداخت کنند .
پرویزجان،
پیشنهاد خیلی خوبیه و به نظرم با اجرای اون میشه به جاهای خوبی رسید.
کامنتی که گذاشتی خیلی کامل و به نظرم تکمیل کننده نوشته من هست.
خیلی ممنونم ازت که وقت گذاشتی و این مطلب کامل رو نوشتی تا بقیه دوستان هم از اون استفاده کنند.
موفق باشی