از میان شعرهایی که امروز خواندم، دوست داشتم شعر رمیده فروغ فرخزاد را اینجا منتشر کنم.
نمیدانم چه میخواهم خدایا
به دنبال چه میگردم شب و روز
چه میجوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی میخزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود میدهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم، که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانهای بد نام گفتند
دل من، ای دل دیوانه من
که میسوزی از این بیگانگیها
مکن دیگر زدست غیر فریاد
خدا را، بس کن این دیوانگیها
پیشنهاد میکنم بعد از این پست و در ادامه مطالب زیر را مطالعه کنید:
شعری از سهراب برای روزهای زندگی