تنها کسی قدر رؤیای خوش را میداند
که از کابوسی هولناک برخاسته باشد
تنها کسی قدر عشق را میداند
که از فراسوی نفرت آمده باشد
تنها کسی زندگی را میفهمد
که در ژرفای مرگ اندیشیده باشد
تنها کسی به ساحل لبخند میرسد
که خلاف امواج چشمانت شنا کرده باشد
تنها کسی به چینهای پیشانیات دل میبندد
که تا عمق نگاهت رفته باشد
و دیگر بازنگشته باشد
تنها کسی به قامتات دل میبندد
که در جنگل گیسوانات گم شده باشد و به امید پیدا شدن
از خود درختی ساخته باشد
این را عاشقی گمشده در جنگلی
نوشته بود بر درختی
پینوشت: این شعر با عنوان رؤیا از دفتر شعر «از سر بیحواسی» سعید عقیقی نقل شد.
پیشنهاد میکنم بعد از این شعر، پستهای زیر را مطالعه کنید:
#خوشبختی
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند.
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانستند.
تنها یکی از مردان دانا گفت: “فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود”.
…
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد….
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. “شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟”
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!
لئو تولستوی