آمد غروب و باز دل تنگ من گرفت
همچون دل غریب برای وطن، گرفت
در جست و جوی جوهر آن حسن گمشده
از بام و در، دوباره سراغ «حَسن» گرفت
خاکستر حریق افق بر دلم نشست
آیینه شکسته، غبار مِحَن گرفت
مرگ آنقدر به زندگیام عرضه تنگ کرد
تا جای و جامه، حال گور و کفن گرفت
در راه بود موکب گلها که ناگهان
پاییز بیامان به شبیخون، چمن گرفت
آن آبشار همهمه افتاد از خروش
وآن جویبار زمزمه، لای و لجن گرفت
ای آسمان چه جای عقابان تیزپر؟
کزتنگ عرصهات، دل زاغ و زغن گرفت
فریادها به گریه بدل گشت در گلو
زین بغض دردناک که راه سخن گرفت
1 دیدگاه