غزلی از حسین منزوی

آمد غروب و باز دل تنگ من گرفت

هم‌چون دل غریب برای وطن، گرفت

 

در جست و جوی جوهر آن حسن گمشده

از بام و در، دوباره سراغ «حَسن» گرفت

 

خاکستر حریق افق بر دلم نشست

آیینه شکسته، غبار مِحَن گرفت

 

مرگ آن‌قدر به زندگی‌ام عرضه تنگ کرد

تا جای و جامه، حال گور و کفن گرفت

 

در راه بود موکب گل‌ها که ناگهان

پاییز بی‌امان به شبیخون، چمن گرفت

 

آن آبشار همهمه افتاد از خروش

وآن جوی‌بار زمزمه، لای و لجن گرفت

 

ای آسمان چه جای عقابان تیزپر؟

کزتنگ عرصه‌ات، دل زاغ و زغن گرفت

 

فریادها به گریه بدل گشت در گلو

زین بغض دردناک که راه سخن گرفت

این مطالب رو هم پیشنهاد می‌کنیم ببینید

1 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *