مارتین پیترسون در بخش اول کتاب مقدمهای بر تئوری تصمیم این طور روایت میکند:
در سال ۱۷۰۰، پادشاه سوئد و ۸۰۰۰ سرباز او به ارتش روس حمله کردند که تعداد نیروهایش ده برابر نیروهای ارتش سوئد بود. اکثر مورخان معتقدند از آنجایی که شکست خوردن در چنین میدان نابرابری قطعی بود، تصمیم حمله توسط ارتش سوئد یک تصمیم کاملاً غیرمنطقی به حساب میآمد. اما به علت رخ دادن کولاک غیرمنتظره که باعث شد ارتش روس دید خود را کاملاً از دست بدهد، سوئدیها موفق به پیروزی در میدان نبرد شدند.
با نگاه به گذشته، متوجه میشویم که تصمیم به حمله توسط پادشاه سوئد تصمیمی کاملاً درست بود، چون نتیجه نهایی چیزی جز پیروزی نبود. اما چون سوئدیها هیچ دلیل قانعکننده و موجهی برای اطمینان از پیروزی خودشان نداشتند، تصمیم کاملاً غیرمنطقی بود؛ یک تصمیم کاملاً درست و کاملاً غیرمنطقی.
به طور کلی، ما زمانی میگوییم یک تصمیم درست است اگر خروجی واقعی آن بهتر از سایر خروجیهای ممکن باشد. همچنین ما زمانی میگوییم یک تصمیم منطقی هست اگر فرد تصمیمگیر در زمان گرفتن تصمیم بیشترین دلایل قانعکننده را برای گرفتن آن تصمیم ارائه کند.
متأسفانه، ما قبل از مشخص شدن نتیجه نمیتوانیم با قطعیت بگوییم درستترین تصمیم کدام بوده؛ پس، بهترین کاری که میتوان در چنین شرایطی انجام داد گرفتن منطقیترین و بهینهترین تصمیمات بر اساس ترجیحات و اطلاعات نه چندان کامل در دسترسمان است.
پیشنهاد میکنم بعد از این یادداشت و در ادامه، نوشتارهای زیر را مطالعه کنید:
چرا نمیتوانیم بگوییم کدام تصمیم خوب است و کدام بد؟