بیاغراق کتاب ناشناخته نوشته دیوید ایگلمن یکی از بهترین کتابهایی است که تا به حال مطالعه کردهام. ایگلمن، نویسنده و دانشمند آمریکایی رشته نوروساینس و استاد دانشگاه استنفورد در این کتاب تلاش کرده تا با زبانی شیوا و نثری روان دنیای پیچیده مغز را از دیدگاهی علمی برای مخاطب عام تشریح کند. او در این کتاب تا حد زیادی وجود روح و اختیار را در آدمی به چالش کشیده و اطلاعات شگفتانگیز و جالبی ارائه کرده است.
ایگلمن معتقد است آگاهی ما صرفاً سهم کوچکی از فعالیت مغزی را تشکیل میدهد و بخش عظیمی از فعالیتها و فعل و انفعالات مغزی در ناخودآگاه ما و بدون اطلاع خودِ واقعی انجام میشوند. اما این خود واقعی کیست؟ و خود واقعی در کدام بخش از مغز ما قرار دارد؟
مغز از بخشهای مختلفی تشکیل شده و هر بخشی مشغول انجام فعالیت اختصاصی خویس است. بسیاری از این فعالیتها خارج از محدوده اختیار و آگاهی ما هستند. از طرفی نمیتوان دقیقا به این نکته پی برد که کدام بخش بر دیگر بخشها برتری و تسلط دارد، حرف آخر را میزند و تصمیم نهایی را میگیرد. این همان چیزی است که تا حدودی وجود اختیار در انسانها را به چالش میکشد.
شاید عجیبترین و جالبترین جای کتاب فصل ششم باشد، جایی که در آن روایتهایی میشود از زندگی افراد مختلف که به دلیل یک سری مشکلات و اختلالات فیزیولوژیکی، رفتارها و شخصیتهای آنان دچار اختلالات و تغییرات چشمگیر شده و این اتفاقات ناآگاهانه و خارج از حیطه قدرت اراده باعث تغییر مسیر زندگی آنان شده است.
ایگلمن در این فصل زندگی شخصی به نام چارلز ویتمن، مردی بیست و پنج ساله با گذشتهای نسبتا موفق و نمرهای بالا در تست هوش را روایت میکند که به ناگاه تغییراتی در شخصیتاش رخ داده و دست به تیراندازی به سوی مردم و همچنین قتل مادر و همسر خود میزند و در نهایت هم توسط پلیس کشته میشود. اما بخش تکاندهندهتر داستان آنجاست که بعد از کالبدشکافی مشخص میشود اخیراً توموری به قطر یک نیکل به هیپوتالاموس در مغزش رسیده و آمیگدال را تحت فشار قرار داده بوده است.
نویسنده در همان فصل، داستان زندگی مرد چهل ساله دیگری به نام الکس را روایت میکند که در چهل سالگی علایم ناگهانی پدوفیلی از خود نشان میدهد و همزمان دچار سردردهایی مزمن میشود. وقتی الکس به خاطر سردردهای آزاردهنده به پزشک مراجعه میکند، متوجه وجود تومور مغزی بزرگی در قشر اوربیتوفرانتال میشوند. بعد از اینکه با عمل جراحی این تومور برداشته میشود، الکس هم به زندگی عادی قبلی خویش بازمیگردد و علائم پدوفیل به کل در او از بین میرود.
روایتهایی از این دست در کتاب ناشناخته زیاد هست که با مطالعه هر کدام از آنها شگفتزده خواهید شد و ذهن شما با کلی سؤال و ابهام به چالش کشیده خواهد شد. از این رو پیشنهاد میکنم لذت مطالعه این کتاب علمی، جالب و آموزنده را از دست ندهید.
بخشهایی از کتاب ناشناخته نوشته دیوید ایگلمن
اولین چیزی که از مطالعه مدار خودمان میآموزیم یک درس ساده است: اکثر کارها، تفکرات و احساساتمان تحت کنترل آگاهانه ما نیستند. مجموعه گسترده نورونها، برنامههای خود را اجرا میکنند. توی هشیار کوچکترین ذره از آن چیزی است که در مغز شما می گذرد. زندگی درونیمان وابسته به کارکرد مغز است، در حالی که مغزمان به صورت خودمختار عمل میکند. بیشتر عملکردهای مغز فراتر از سطح تأیید امنیتی ذهن آگاه است. «من» هیچگونه حق دخالتی ندارد.
* * *
مغز مکانیسمهای خود را در خفا انجام میدهد و ایدهها را مثل جادوی شگفتانگیز فرامیخواند و اجازه نمیدهد که شناخت هوشیار، قادر به وارسی سیستم عملیاتی خارقالعادهاش باشد. مغز نمایش خود را بهطور ناشناخته اجرا می کند.
* * *
ما بینندگانی فوقالعاده ضعیف و ترحمبرانگیز هستیم. و در این موارد، خودکاوی بیفایده است: تصور میکنیم جهان را خیلی خوب میبینیم تا اینکه توجهمان به جایی جلب میشود که قبلاً متوجه آن نشدهایم. در این فرآیند است که یاد میگیریم تجربه خود را مشاهده کنیم.
* * *
ما از بسیاری از چیزهایی که باید برای حواسمان بدیهی و آشکار باشد، بیاطلاع هستیم؛ پس از متمرکز کردن منابع توجهمان روی اجزای کوچک صحنهای، از آنچه نمیدانستیم آگاه میشویم. معمولاً تا پیش از آنکه تمرکزمان دخیل شود، نمیدانیم که از آن جزئیات بی اطلاعیم. بنابراین، اگر فقط آن چیزی را ببینیم که لازم است بدانیم نه چیزی بیشتر از آن را، در آن صورت نه تنها درک ما از جهان سازهای است که دقیقاً جهان بیرون را نشان نمیدهد، بلکه برداشت نادرستی از تصویری کامل و غنیتر را به ما عرضه میکند.
* * *
درست است که بسیاری از حیوانات را میتوان به حق باهوش دانست، اما انسانها به دلیل داشتن هوشی انعطافپذیر از آنها متمایز میشوند، انسانها مدارهای عصبی خود را مطابق با کارهایی که در دست انجام دارند تغییر میدهند. به همین دلیل است که ما میتوانیم در هر منطقهای روی این سیاره ساکن شویم، زبان محلی جایی که در آن متولد می شویم را یاد بگیریم و در مهارتهای گوناگونی مثل نواختن ویولون، پریدن از ارتفاع و کار در کابین شاتل فضایی خبره شویم.
* * *
سیستم عقلانی، سیستمی است که به تحلیل چیزها در دنیای خارج می پردازد، درحالیکه سیستم هیجانی حالت درونی را مانیتور میکند و دغدغهاش این است که آیا کارها خوب پیش میرود یا بد. به عبارت دیگر، شناخت منطقی، رویدادهای خارجی را شامل میشود، درحالیکه هیجان حالت درونی شما را درگیر میکند.
* * *
بسیاری از ما بر این باوریم که همه بزرگسالان دارای ظرفیت یکسانی برای انتخاب درست هستند. این ایده، ایدهای خوب و در عین حال، اشتباه است. مغز افراد ممکن است بسیار متفاوت باشد – نه تنها تحت تاثیر ژنتیک، بلکه تحت تاثیر محیطی که در آن پرورش یافتهاند. بسیاری از پاتوژنها [عوامل بیماریزا] (چه شیمیایی و چه رفتاری) می توانند روی این موضوع که شما چطور از آب دربیایید تاثیر بگذارند؛ این موارد، شامل سوءمصرف مواد توسط مادر در دوران بارداری، استرس مادر و وزن کم در هنگام تولد میشود.
* * *
قدرت فرماندهی ژنتیک، تجربیات دوران کودکی، سموم محیطی، هورمونها، انتقالدهندههای عصبی و مدارهای عصبی، به قدر کافی گویای آن هستند که تصمیمات ما فراتر از کنترل صریح ما هستند که شاید ما مسئول آنها نباشیم. به عبارت دیگر، ممکن است اراده آزاد وجود داشته باشد – اگر اینطور باشد، جای زیادی برای عملکرد آن وجود ندارد. بنابراین من آنچه که آن را اصل اتوماتیزم بسنده مینامم، پیشنهاد میکنم. این اصل طبیعتاً از این درک ناشی میشود که اراده آزاد، در صورت وجود، تنها یک عامل کوچک است که در رأس دستگاه عظیم اتوماتیک قرار دارد. آنقدر کوچک که ما میتوانیم در مورد تصمیمهای بد به همان شکلی فکر میکنیم که در مورد هر فرایند فیزیکی دیگری، مثل بیماری دیابت یا ریه، فکر میکنیم. این اصل بیان میکند که پاسخ پرسش اراده آزاد اهمیتی ندارد. حتی اگر صد سال بعد ثابت شود که اراده آزاد قطعاً وجود دارد، اما تغییری در این واقعیت نخواهد داد که رفتار انسان تا حد زیادی تقریباً بدون توجه به دست نامرئی اراده انجام میشود.
* * *
پینوشت: من کتاب ناشناخته نوشته دیوید ایگلمن را با ترجمه خانم معصومه ملکیان مطالعه کردم. این ترجمه توسط نشر سایلاو منتشر شده است.
پیشنهاد میکنم بعد از این یادداشت و در ادامه، نوشتارهای زیر را مطالعه کنید:
معرفی کتاب | اندیشیدن درباره مغز نوشته مایکل اوشی