هر کدام از ما اهدافی کوچک و بزرگ در زندگی و کسب و کارمان داریم که پیوسته در تلاش برای رسیدن به آنها هستیم. اهدافی هم قبلاً داشتهایم که یا موفق شدهایم به آنها برسیم و یا اینکه در رسیدن به آنها ناکام ماندهایم و جزو شکستهای ما در زندگی محسوب میشوند. اهداف دسته سومی هم هستند که در میانه راه بنا به هر دلیلی و با ترجیح خودمان رهایشان کردهایم.
اما نکته مهم این است که انتخاب هدف با خودش ترس به همراه میآورد و هر چقدر که آن هدف بزرگتر و ارزشمندتر باشد، ترس ما هم بیشتر خواهد شد. ترس از شکست و ترس از مسیری طولانی که باید طی کنیم تا به آن هدف دست یابیم.
از طرفی زندگی بدون اهداف بزرگ کسلکننده و بیفایده خواهد بود، بیانگیزگی و ملال به همراه خواهد آورد و روزهای ما را تکراری و بیرنگوبو خواهند شد. زندگی بدون اهداف بزرگ، هیجان و لذت کافی را به همراه نخواهد داشت. زندگی بدون اهداف بزرگ باعث میشود ما دچار روزمرگی شویم.
به همین دلیل هر چقدر هم که انتخاب اهداف بزرگ ترسناک و همراه با فشار و خستگی باشند، برای ما دوستداشتنی هست و برای کسب بیشترین رضایت از خودمان ناچار از این هستیم که دست به دامانشان شویم.
البته ترس از اهداف بزرگ به طرز نگاه ما به آنها هم مرتبط است. شاید اگر به شکلی دیگر به این اهداف نگاه کنیم و به سبکی متفاوتتر برای رسیدن به آنها تلاش کنیم، شرایط تغییر کند و دستیابی به آنها برایمان آسانتر و مسیر برایمان خوشایندتر شود.
وقتیکه من تصمیم میگیرم در طول سال پنجاهتا کتاب مطالعه کنم و این را به عنوان یکی از اهداف امسالم انتخاب میکنم، در واقع یک هدفگذاری نتیجه محور انجام دادهام و تا آخرین صفحه از پنجاهمین کتاب را به اتمام نرسانم، به هدفم دست نیافتهام و آن خوشحالی و لذت اصلی و نهایی را به دست نیاوردهام و آنطور که باید احساسش نکردهام.
اما وقتیکه تصمیم میگیرم هر روز حداقل پنجاه صفحه کتاب بخوانم و هدفم همین مطالعه پنجاهصفحهای روزانه میشود، هدفگذاری فرایندمحور انجام دادهام. در واقع من با خواندن روزانه پنجاه صفحه کتاب به هدفم میرسم و آن روز خودم را با خوشحالی و لذت رسیدن به مقصود به اتمام میرسانم.
من وقتی تصمیم میگیرم نویسندهای موفق شوم، شاید سالهای سال تلاش کنم و هرگز هم خودم را نویسندهای موفق ندانم. شاید در مسیر پیمودن مسیر برای رسیدن به هدف بزرگ نویسندگی خسته و ملول شوم و هیچوقت هم نتوانم به آن دستیابم.
اما وقتی تصمیم میگیرم هر روز حداقل سه صفحه بنویسم، در این صورت با انجام این کار روزانه لذت رسیدن به هدف را میچشم و احساس موفقیت میکنم و شاید این کار را سالها انجام دهم و در این مدت از همان فرایند لذت ببرم.
به نظرم انتخاب اهداف فرایندمحور بسیار مفیدتر و اثربخشتر از انتخاب اهداف نتیجه محور هست و اگر بخواهیم لذتها و احساسات خوب ناشی از آن را جمع کنیم شاید چندین برابر رسیدن به یک هدف بزرگ، لذت و شادی و حس خوب نصیبمان شود.
ما انسانها ذاتاً عجولیم، تحمل تلاش بلندمدت بدون دستاوردی خاص را نداریم، زود ناامید میشویم، زود کم میآوریم، زود رها میکنیم. ما به شادیها و دلخوشیهای کوچک نیاز داریم. ما نیاز داریم که مدام خودمان را تشویق و تحسین کنیم، نیاز داریم حس انجام کاری مفید داشته باشیم. دوست داریم شبها موقع خواب حس مفید بودن و موفقیت بکنیم و اینگونه خوابی آرام داشته باشیم.
اهداف فرایندمحور این نیازهای ما را برآورده خواهند کرد و البته باعث خواهند شد در بلندمدت به اهداف بزرگ و ارزشمندی دست یابیم؛ اما شرط لازم در انتخاب اهداف فرایندمحور این است که ما عاشق انجام دادن آن فرایند باشیم و از انجام آن لذت ببریم وگرنه انجام آن مدت زیادی دوام نخواهد آورد و دستاورد دندانگیری نصیبمان نخواهد شد.
پیشنهاد میکنم بعد از این یادداشت و در ادامه، نوشتارهای زیر را مطالعه کنید:
تمرکز منفی یا تمرکز مثبت ؟ | روشی اثربخش برای ایجاد عادات خوب
با سلام
خدمت حسین آقای کاربلد .
با تشکر از مطلب خوبی که نوشتی
این مطلب مرا یاد مطلبی انداخت با عنوان تفکر ایستگاهی.
جایی خواندم ناپلئون بناپارت در جنگی که با روسیه شر وع کرده بود
به دلیل دوری راه و وجود برف و یخبندان
و جلوگیری از دلسرد شدن ارتش اش
به یک گروه ماموریت داده بود
در مسیر حرکت ارتش یک کیلومتر به یک کیلومتر
یک نشانه ای را قرار بدهند
و از ارتش می خواست
فقط به همان یک نشانه جلوتر از خودشان در مسیر برسند
و به این ترتیب کیلومتر به کیلومتر به مقصد نهایی رسید.
کاری که در علوم مدیریت به تقسیم کردن یک هدف بزرگ
به اهداف کوچکتر معروف است .
خودم وقتی می خواهم یک نوشته ای بنویسم
خودم را ملزم به نوشتن یک کلمه می کنم
و بعد کلمه دیگر و کلمه دیگر
و عاشق یک عبارت هستم .
عبارت ” و در ادامه ”
و جدیدا یک علامت هم برای آن انتحاب کرده ام
و این علامت را هم خیلی دوست دارم .
و این هم علامت مورد علاقه من یک فلش است که از راست به چپ موقع فارسی نوشتن و از چپ به راست موقع انگلیسی نوشتن می گذارم .
در هر لحظه که فکر می کنم حرف هایی که می خواهم بنویسم تمام نشده
یا زمان تمام نشده ولی قوت و قدرتم تمام شده
یک فلش می کشم اول سطر بعدی ، یا می نویسم ( و در ادامه )
و بعد ادامه می دهم .
و همین در ادامه نوشتن می تواند
چندین دهه
سوخت کافی برای ادامه دادن به آدم برساند .
پرویز عزیز،
ازت خیلی ممنونم که این داستان آموزنده و همچنین تجربه خودت رو اینجا به اشتراک گذاشتی.
و چقدر خوب که این مطلب جالب و آموزنده رو تو وبلاگت هم منتشر کردی که افراد بیشتری بخونن و ازش درس بگیرن.
ممنونم ازت.