محمد قاضی را بیشک میتوان یکی از مترجمان بزرگ ایران دانست. مترجمی که از او آثار فاخر فراوانی به یادگار مانده است. آثاری همچون زوربای یونانی، دن کیشوت و شازده کوچولو. او در کتاب خاطرات یک مترجم تلاش کرده تا زندگی خود را از کودکی تا شصتوپنجسالگی به شکلی جذاب و خواندنی و به دور از ملاحظات خاص روایت کند.
کتاب با ماجراهای مرتبط با تولد او در مهاباد در سال ۱۲۹۲ آغاز میشود و در ادامه سختیهایی که محمد قاضی در کودکی و نوجوانی در نبود پدر و مادر متحمل شده است، روایت میشوند. روایتهایی در مورد مرگ پدرش، تنها شدن او و خواهرش به خاطر ازدواج مادر، بزرگ شدن در خانه دیگران و درس خواندن و دهها خاطره دیگر.
علیرغم اتفاقات نسبتاً تلخ اوایل کتاب، محمد قاضی بعد از مهاجرت از مهاباد به تهران و ساکن شدن در خانه عمویش که آن هم داستان خاص خودش را دارد، سراغ داستانهای جذابتری از زندگی خویش میرود. داستان تحصیل در دارالفنون و اجبار عموی او به انتخاب رشته فنی و شکست خوردنش در این مسیر. در نهایت این ذوق و شوق و استعداد ادبی محمد قاضی بوده است که در این رقابت برنده میشود و او را در مسیری هدایت میکند تا به یکی از مترجمان بزرگِ زبان فارسی تبدیل شود.
قاضی بعد از گذراندن دوره سربازی، دوران کارمندی خود را در ادارات و سازمانهای مختلفی میگذراند که هرکدام خاطرات و تجارب خاص خود را دارند.
نویسنده در این کتاب تلاش کرده روایتی ساده، جذاب و با کمترین ملاحظات از زندگی خویش ارائه دهد. این تلاش باعث شده کتاب برخلاف عنوان آن که بر مترجم بودن نویسنده تأکید کرده، روایتگر زندگی محمد قاضی در قامت یک انسان شریف و فرهیخته باشد که باعث میشود مطالعه آن برای هر کسی و با هر علاقهای جذاب و آموزنده باشد.
کتاب خاطرات یک مترجم روایتگر زندگی فردی است که انواع سختیها و مشکلات را در زندگی پشت سر گذاشته و توانسته یک زندگی رضایتبخش و شرافتمندانه برای خویش بسازد. بههرحال با مطالعه کتاب حاضر میتوان آموزههای فراوانی کسب کرد. آموزههایی ارزشمند از زبان یک پیرمرد دنیادیده که توانسته در حرفه خود جزو اولینها باشد.
در ادامه یکی از خاطرات جالب محمد قاضی را که مربوط به زمانی میشود که به عنوان یک کارمند دولتی برای توزیع کوپن قند و شکر به روستاها سرکشی میکرده، برایتان روایت کردهام تا هر چه بیشتر با سبک روایت ساده، جذاب و دلنشین نویسنده آشنا شوید. این اتفاق در یکی از روستاهای ساوه اتفاق افتاده است.
* * *
مرکز سوم و آخر من دهی بود به نام بالقلو (یا بالغلو) که دهی پر دارودرخت و خوشمنظره بود در پای کوهی نهچندان بلند. در قسمت بالای ده و تقریباً بیرون از آبادی استخر یا برکه طبیعی نسبتاً بزرگی بود پر از ماهیهای درشت کولی و قزلآلا که آب آن از زیر کوه میجوشید و سرریز آن به درون بیشه و به میان مزارع میرفت. آبی بود بهروشنی و زلالی اشک چشم و به سنگینی جیوه که معلوم بود ماهیها در آن به تأنی جابجا میشوند، و نخستین احساسی که از دیدن آن به آدم دست میداد این بود که ممکن است جیوه داشته باشد.
آقای احمدی کدخدای ده، که از حرف زدنش معلوم بود سواد قدیمه دارد و چیزی سرش میشود، به استقبال ما آمده بود و داشت جاهای بهاصطلاح دیدنی ده را به ما نشان میداد. درباره خواص آن آب و راجع به معجزات امامزادهای که بر بالای کوه مشرفبه استخر بود سخن میگفت، و چند تن از ریشسفیدان ده و چند تن دهقانی که همراهش بودند گفتههای او را با آبوتاب تأیید میکردند. مناظر بیشه و مزرعههای زیر آن و کوچههای باریک ولی سبز و باصفای ده بیشک جالب بود، ولی آنچه بیش از همه نظر آدمهای خسته و از راه رسیدهای چون من و اعضای کمیسیون را جلب کرده بود، وفور ماهیهای گوناگون در آب برکه و وسوسهای بود که برای کباب کردن و خوردنشان در ما برانگیخته میشد. نمیدانم چه شد که باز بیاحتیاطی کردم و بیاختیار از دهانم در رفت که چه کیفی خواهد داشت که آدم از این ماهیها کباب کند! انگار کفر بزرگی از دهان بیبندوبارم جاری شده بود، چون دیدم که کدخدا احمدی سخت ناراحت شد و استغفرالله گویان توجه مرا به سنگی بر نوک کوه مشرف به استخر جلب کرد و گفت: «ای آقا، استغفارکنید و دیگر از این کفرها نگویید! آن سنگ را در آن بالا میبینید؟» به بالا نگاه کردم. سنگ معمولی برجستهای دیدم که میشد گفت به چیزی شبیه است ولی تشخیص آن بهوضوح مشکل بود. گفت: «دیدید؟» گفتم: «بلی، چطور مگر؟» گفت: «نمیبینید به شکل گربه است؟» گفتم: «من چندان شباهتی بین این سنگ و گربه نمیبینم.» گفت: «اختیار دارید! آن سرش (با اشاره انگشت به خیال خودش نشان میداد)، آن دو گوشش، آن پشت قوزکردهاش، آنهم دمش.» گفتم: «خوب، منظور؟» گفت: «این گربهای بوده از همین ده که روزی آمده و یکی از ماهیهای همین استخر را گرفته و برده آن بالا که بخورد، ولی چون این ماهیها به امامزاده تعلق دارند به قدرت خدا و به معجزه امامزاده تبدیل به سنگ شده است.»
من هر چه نگاه کردم ماهیای به دهان یا در چنگال گربه ندیدم و اصلاً چیزی در آن بالا نبود که لااقل اندکی هم شده به گربه شبیه باشد. پرسیدم: «آقای کدخدا، آن ماهی بیچاره هم که گربه گرفته بود سنگ شده است؟» نگاهی رندانه به من کرد و گفت: «نه، آقا. گربه ماهی را خورده بود که سنگ شد.»
شبهنگام عدهای از ریشسفیدان و اهل ده دستهدسته به دیدن ما میآمدند، چای میخوردند و پس از قدری صحبت میرفتند، و این مزاحمت تا پاسی از شب ادامه داشت.
نزدیکهای ساعت ۹ که ما بهراستی خسته و گرسنه بودیم و خوابمان میآمد، مجلس خالی از اغیار شد. خواهش کردیم که در کوچه را ببندند تا دیگر کسی مخل آسایش ما نشود. میزبان اجازه خواست که شام بیاورد. ما ازخداخواسته تشکر کردیم و اجازه دادیم. مدتی طول کشید تا کدخدا با سینی بزرگ مجمعهمانندی محتوی چیزهای خوب برگشت: کباب ماهی قزلآلا و چندتایی هم سرخکرده، غیر از پلو و خورشی که معمول هر مهمانی است. ماتم برده بود و هیچ باورم نمیشد این همان احمدی کدخدای بالقلو است که با آن توپوتشر و آن اعتراضهای کنار استخرش با چنین بساط بهشتی مطلوبی به درون آمده باشد. نشست و بعد از تعارفات معمول که «ببخشید وسیله نیست» و غیره، نقش ساقیگری را نیز به عهده گرفت. بهراستی که چه ماهیهای خوشمزه دهنپرآبکنی بودند! چنان غرق در حیرت و تعجب بودم که یارای پرسیدن نداشتم. بهویژه که کدخدا مجال صحبت نمیداد و شروع کرده بود به خواندن غزلهای عاشقانهای از حافظ و سعدی و قاآنی و فروغی بسطامی و شوریده شیرازی، و چه آدم باحالی و چه باحال هم شعر میخواند!
آخر طاقت نیاوردم و در یک فرصت مناسب به وسط حرفهایش دویدم و گفتم: «ببخشید، آقای احمدی، این ماهیهای لذیذ را از کجا صید میکنید؟ مگر اینجا رودخانه هم دارد؟» گفت: «این چه سؤالی است؟ مگر آن برکه پر از ماهی را ندیدید؟» گفتم: «چرا، ولی آخر شما گفتید که طمع در آن ماهیها کردن گربه را سنگ میکند، چه رسد به آدمها. مگر نگفتید که آن ماهیها مال امامزاده است؟» غشغش خندید و گفت: «شما چه مرد سادهدل خوشباوری هستید! من آن حرف را برای این دهاتیهای سادهدل بیسواد از خودم درآورده و شایع کردهام تا ایشان دندان طمع از آن ماهیها بکَنند و آنها را نخورند، وگرنه دوروزه نسل ماهی را از آن استخر بر خواهند انداخت و آنوقت دیگر ماهیای نمیماند که من و مهمانهای محترمی مثل شما و آقایان بخوریم.»
در تمام آن منطقه و در بسیار جاهای دیگر نیز که به اینگونه مأموریتها رفته بودم آدمی چنان روشنضمیر و باحال ندیده بودم و بعدها نیز ندیدم. کدخدایی بالقلو را برای او کوچک دیدم و یقین کردم که فرمانداری ساوه و بالاتر از آن هم درخور شأنش هست.
* * *
پینوشت: کتاب خاطرات یک مترجم را نشر کارنامه منتشر کرده است.
پیشنهاد میکنم بعد از این یادداشت و در ادامه، نوشتارهای زیر را مطالعه کنید:
معرفی کتاب | نیم دانگ پیونگ یانگ نوشته رضا امیرخانی
کتاب و قهوه!
یک ترکیب تکراری اما اثربخش
و البته خیلی لذتبخش و دوستداشتنی
منم این کتاب رو خوندم، فکر کنم پارسال بود.
به آدم یاد میده زندگی نه اونقدر سیاه نه اونقدر سفید. واقعا قاضی خیلی سختی توی زندگیش کشیده و من مات مونده بودم چجوری روحیهاش رو حفظ کرده بود.
من از اون داستانش خوشم اومد که گلهی گاو و گوسفند اگر فکر کنم پاشون به خمره شراب توی چشمه خورده بود و داشت تعریف میکرد که کل گله از آب اون چشمه خوردن و شب صدای ماما کردن هاشون نمیذاشت بخوابن :))
😀
آره، اون قسمتش خیلی جالب بود و خندهدار.
اما علاوه بر سختیهای بسیاری که قاضی تو دوران کودکی خودش متحمل شده که به نظرم برای یه کودک کم سن و سال هر کدوم از اون مصائب میتونه در حد یک فاجعه و مصیبت نابودکننده از لحاظ روحی باشه، داستان بیماری حادی که بعد از شصت سالگی از ناحیه حنجره گرفتارش کرد و باعث شد قدرت تکلمش رو به طور کامل از دست بده و نحوه مواجهه محمد قاضی با این اتفاقِ به راستی سخت و دلخراش، به نظرم خیلی آموزنده، تاثیرگذار و غیرقابل تصور بود.