اخیراً کتاب « درباره عشق و یازده داستان دیگر » اثر آنتون پولوویچ چخوف را مطالعه کردم. کتابی که در آن داستانهایی عاشقانه با تصویرسازیها و شخصیتپردازیهای کمنظیر روایت شدهاند که همگی دارای پایانی جذاب هستند.
داستانهای این کتاب بهگونهای روایتشدهاند که خواننده را کاملاً با خود درگیر و همراه میکنند و این موضوع کنار گذاشتن کتاب را به کاری بسیار دشوار تبدیل میکند.
چخوف در سال ۱۸۶۰ در روسیه به دنیا آمد و در چهلوچهارسالگی درگذشت و در این مدت کوتاه به یکی از داستاننویسان و نمایشنامهنویسان نامدار تاریخ بدل شد.
در هنگام مطالعه این کتاب با پاراگرافی مواجه شدم که شاید توصیف عشق و چگونگی ابراز آن در بسیاری از افراد باشد.
بعدازاینکه این پاراگراف را در صفحهای از دفترچهام یادداشت کردم، متوجه شدم که این نقلقول از یک شخصیت عاشق روسی در داستان درباره عشق، در پشت جلد کتاب هم به چاپ رسیده. بااینوجود تصمیم گرفتم که آن را در اینجا هم نقل کنم.
ما، مردم اخلاقگرای روس، به این پرسشها که بیپاسخ هم ماندهاند، علاقهمندیم. معمولاً عشق را به شعر درمیآورند و با گلوبلبل میآرایند، اما ما روسها عشقمان را با پرسشهای حیاتی زینت میدهیم، و از میان آنها هم بیرنگوبوترین را انتخاب میکنیم. در مسکو که دانشجو بودم، معشوقی داشتم، بانویی جذاب که هر بار او را در آغوش میگرفتم به این فکر میکردم که ماهانه چقدر میتوانم به او بدهم و اینکه گوشت گاو چند است. بهاینترتیب زمانی هم که عاشق او میشویم این پرسشها را رها نمیکنیم: شرافتمندانه است یا غیر شرافتمندانه، هوشمندانه است یا احمقانه، و این عشق ما را به کجا میکشاند و غیره. اینکه این پرسشها خوباند یا بد نمیدانم، اما این را میدانم که آدم را ارضا نمیکنند، به خشم میآورند و مانع راهاند.
این کتاب را نشر نو با ترجمه خوب رضا امیررحیمی به چاپ رسانده است. برای خرید اینترنتی این کتاب میتوانید از طریق این لینک اقدام کنید.
شاید دوست داشته باشید این مطالب را هم بخوانید:
شعری از سهراب برای روزهای زندگی
1 دیدگاه